آریامهرآریامهر، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 23 روز سن داره

آریامهر و اهورا

اندر احوالات داداشی ها

دو سه روزی میشه که اهورا غلت میزنه. در عرض چند دقیقه کل اتاق رو میگرده.از دیروز از خودش صدا درمیاره و بلند و پشت سرهم میگه ( اوووووووووووو ). صداش یه جورایی مردانه و بلنده. موهاش هم بلند شده. خیلی شیرین و تو دل برو و نازه. مخصوصا وقتی باهاش حرف بزنیم. فرقی نداره که کی حرف بزنه فقط براش دلبری میکنه و میخنده. آریا کلی ذوق میکنه وقتی اهورا غلت میزنه یا صدا درمیاره. به من میگه(mamani jyan blay mn shukl gola buva. avanda avanday le hatuva) مامانی جون داداش من خداروشکر بزرگ شده و اینقده اینقده شده. بعد با دستاش نشون میده که چقده بزرگ شده. وقتی دلش برا اهورا تنگ میشه محکم بغلش میگیره و بوسه بارونش میکنه و باهاش حرف میزنه...
29 مرداد 1393

واکسن 4 ماهگی اهورا

5شنبه 16 مرداد رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن دومین گل زندگیم اقا اهورا. قبل از رفتن بهش استامینوفن دادم. خدا رو شکر نه موقع زدن زیاد گریه کرد نه بعد از واکسن. دو سه بار بهش استامینوفن دادم و مشکلی نداشتیم.
21 مرداد 1393

عید فطر

نمیدونم واسه چی هرسال عید فطر یه روز جلوتر از تاریخ تقویمه . چ حکمتیه و کدوم درسته نمیدونم ولی شهر ما و شهر های اطراف روز دوشنبه(روزی که عربستان عید اعلام کرده بود رو گفتند عید فطره).ادارات هم که تعطیل نبود. بیچاره بابام و شوهری بانک بودن.منتظر شوهری شدم تا بیاد باهم بریم خونه مامانم. صبح هم برادر شوهرم و خانمش و پسرشون اومدن تبریک عید رو بگن و رفتند. بعداز ظهر با مامانم اینا رفتیم خونه ی مادربزرگم( مامان بابام. توی رمضان سکته کرد اونم توی مسجد و با زبان روزه،چند روزی رو بیمارستان بستری بود. خدا رو شکر که الان حالش بهتره)عمه هام و خونواده هاشون و عمو و زن عموهام همگی جمع بودند. خیلی شلوغ پلوغ بود و خوش گذشت. واسه شام با شوهری...
21 مرداد 1393

تب اریا و بیمارستانی پر از هرج و مرج

سلام دوستای خوبم. مرسی ک ب فکرمونید و نگران. شکر خدا مشکلی نیست فقط من یه کم گرفتارم و وقتم کمه نمیرسم وبلاگم رو آپ کنم همین. سلام دردونکای من سلام خوشکلکام. پنجشنبه دوم مرداد مامانم شوبو رو پاگشا کرد و خونواده ی عموم و خونواده ی شوهر شوبو و خواهراش رو واسه افطار دعوت کرد. بعداز ظهرش من رفتم آرایشگاه و تقریبا ساعت 6 رفتم خونه بابام .مامانم طفلی خیلی زحمت کشیده بود و چند نوع غذا درست کرده بود که دستش درد نکنه واقعا همه چیز خوشمزه عالی و بی نقص بود.شب خوبی برای من نبود . آریا یه کم بیقراری میکرد و حس کردم مریضه و اهورا هم نمیخوابید و بهونه میگرفت.خلاصه مهمونا رفتن و ساعت تقریبا 4 بود که میخواستیم بخوابیم که آریا از خواب ...
21 مرداد 1393
1